چشم ها را بر هم گذاشتم و چون نسیمی به درون آن گریختم .
دمی درنگ و سکوت ، نگاهم را آرام و با بیم گشودم ..و آهی از آرامش ..
همه چیز آنگونه بود که میخواستم ، آماده برای ساخته شدن به یک اشاره .
عصای جادویی ام را برداشتم و به هر حرکت نقشی بر آن فشاندم .
رنگ شادی ،رنگ زندگی و رنگ عشق را به گوهر گرانبهای پاکی آمیختم و بر در و دیوارش نقش زدم .
از آن خارج نشدم . به مژه بر هم زدنی هم از آن غافل نشدم .
آرزو داشتم تا ابدیت در آن سکوت و آرامش خلسه آور و میان آن رنگهای زندگی بخش ساکن بمانم ولی گویی صدایم زدند . دری به رویم گشوده شد و مرا به بیرون راند .لحظه ای بازگشتم و بر زمین و آسمانش چشم دوختم .خواستم پایداری کنم ولی آن نیروی عظیم مرا به بیرون کشید.
بار دیگر که باز گشتم افسوس ! ویرانیش را شاهد بودم ،طوفانهای سهمگینش در هم کوبیدند و من سوگوار و ناباور بر آوارش زانو زدم . خشمگین فریاد کشیدم و بر هر تکهٔ شکسته اش که یاد آور قسمتی از من بود اشکها ریختم .
چه شبهای تاریک و تلخی که دیو ناامیدی مرا در میان کشید و در باورهای در هم شکسته ام به خواب مرگبار فرو برد .
ولی زمزمههای نسیم سحری باز بوی باغهای پر گل آن سرزمین نیک نهاد را بر مشامم کشید .
باز روزی دیگر عصای جادویی را بر داشتم و با نقشی از زندگی و جانی پر از آرزو آن را از نو نگاشتم . این بار با رنگهایی عمیق ترو با سایههایی غلیظ تر ولی معصوم تر . زیباتر ،با حاشیه ای از درد و سایه بانی از تحمل ، آجرهایی از تلاش ، ستونهایی از امید و کوله باری ازتجربه.
رنگهای زرد و قرمز و سبزش در حواشی سایه ها و دردها آنچنان درخششی نداشت ولی زیبایی آن واقعی بود وجلای آن نفسگیر . همچون کوهساری پیردر آن میشد چشمها را بست و دمی در خنکای باور بهار در سایه گاه امید به زمزمه رودبار پر جوشش زندگی گوش سپرد.
و به یاد آمدنها و رفتنها باز هم آرام گرفت .
دنیای من، دنیای کوچک من ،
در شبها و روزهای اندوهبار ، در فقر شادی ،فقر نان ، فقر عشق و فقر خوشبختی تو تنها پناه من بودی.
به نوایی آسمانی مرا به خود می خواندی ومن که مشتاق بودم و عاشق چون ذره ای ناچیز جذب دروازه های طلایی ات می شدم.جذب جهان کوچکی که در میان درههای ژرف و کوههای برافراشته ات همچون فرشتهای آرمیده بود . فرزندان این فرشته به شیره مهر او از شادی و زندگی سرشار و از اصالت و آزادگی سر آمد بودند .
آنجا که نه دختری بی پدر بود و نه مادری بی پسر .
نه کودکی گرسنه بود و نه چشمی گریان .
قلبها طلائی ، دستها بخشنده ،چشمها مشتاق و لبها پر خنده
دنیای کوچک من، سرزمین رنگهای شاد
سرای قلبهای همیشه عاشق
دیار لاله ها ی سرخ و کبود
تو را چه میشود که باز اینگونه در خمودی و سکوتی.
دیرگاهیست که فرشتهٔ پاک خوشبختی از تو رخت بر بسته .دیرزمانیست که در بند دیو نامرادی و ناامیدی اسیری.
روزگاریست که دشتهای زیبای تو دچار خشکی و بی باران است و شهرهای پر رونقت آماج بلا و قحطیست.
سر به زیر و آتشی در درون داری.
دردها بر سینه و بغضها در گلو داری.
سکوت و سکون را به فریادی در هم شکن .
دیو مرگ و تباهی را به گوشه چشمی به دیار نیستی فکن!
دنیای من!
دنیای هزاران عاشق همچومن.
اسارت را باور نکن . سرنوشت اسیر دستان من است .
دمی پایداری کن ،عصایم راباز خواهم یافت .. باردیگر تو را خواهم ساخت.
واین بار حتی زیباتر از بهار
دنیای من ،مرا دریاب !
به عشق تو زنده ام.به خا طرمن پایدار بمان..