۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

دنیای من





چشم ها را بر هم گذاشتم و چون نسیمی به درون آن گریختم .
دمی درنگ و سکوت ،  نگاهم را آرام و با بیم  گشودم ..و آهی از آرامش ..
همه چیز آنگونه بود که می‌خواستم ، آماده برای ساخته شدن به یک اشاره .
 عصای جادویی ام را برداشتم  و به هر حرکت  نقشی‌ بر آن فشاندم .
رنگ شادی  ،رنگ زندگی‌ و رنگ عشق را به گوهر گرانبهای پاکی‌ آمیختم و بر در و دیوارش نقش زدم .
از آن خارج نشدم . به مژه بر هم زدنی‌ هم از آن غافل نشدم  .
 آرزو داشتم تا ابدیت در آن سکوت و آرامش خلسه آور و میان آن رنگهای زندگی‌ بخش ساکن بمانم  ولی ‌گویی صدایم زدند . دری به رویم گشوده شد و مرا به بیرون راند .لحظه ای بازگشتم و بر زمین و آسمانش چشم دوختم .خواستم پایداری کنم ولی آن  نیروی عظیم مرا به بیرون کشید.
    
 بار دیگر که   باز گشتم افسوس ! ویرانیش را شاهد بودم ،طوفانهای سهمگینش  در هم کوبیدند و من سوگوار و ناباور بر آوارش زانو زدم  . خشمگین فریاد کشیدم   و بر هر تکهٔ شکسته اش  که یاد آور قسمتی‌ از من بود اشکها ریختم .
 چه شبهای تاریک و تلخی‌ که دیو ناامیدی  مرا در میان  کشید و در باورهای در هم شکسته ام   به خواب مرگبار فرو برد . 
ولی‌ زمزمه‌های نسیم سحری باز بوی باغهای پر گل آن سرزمین نیک‌ نهاد را بر مشامم کشید  . 
 باز روزی دیگر عصای جادویی را بر داشتم و با نقشی‌ از زندگی‌ و جانی پر از آرزو آن را از نو نگاشتم . این بار با رنگهایی عمیق ترو با سایه‌هایی‌ غلیظ تر ولی‌ معصوم تر . زیباتر ،با حاشیه ای از درد و سایه بانی‌ از تحمل ، آجر‌هایی‌ از تلاش ، ستونهایی از امید و کوله باری ازتجربه.
 رنگهای زرد و قرمز و سبزش در حواشی سایه ها و دردها آنچنان درخششی نداشت ولی زیبایی آن واقعی بود وجلای آن نفسگیر .‌ همچون کوهساری پیردر آن میشد چشمها را بست و دمی در خنکای باور بهار در  سایه گاه امید به زمزمه  رودبار پر جوشش زندگی‌ گوش سپرد.
 و به یاد  آمدنها و رفتنها باز هم آرام گرفت .

 دنیای من، دنیای کوچک من ،

در شبها و روزهای  اندوهبار ، در فقر شادی ،فقر نان ، فقر عشق و فقر خوشبختی‌ تو تنها پناه من بودی.
به نوایی آسمانی مرا به خود می خواندی ومن که مشتاق بودم و عاشق چون ذره ای ناچیز جذب دروازه های طلایی ات می شدم.جذب  جهان کوچکی که در میان دره‌های ژرف و کوههای برافراشته ات همچون  فرشته‌ای آرمیده بود .  فرزندان این فرشته   به شیره مهر او از شادی و زندگی‌ سرشار  و از اصالت و آزادگی سر آمد بودند . 
 آنجا که نه دختری بی‌ پدر بود و نه مادری بی‌ پسر  .
نه کودکی گرسنه بود و نه چشمی گریان  .
قلب‌ها طلائی ، دستها بخشنده ،چشمها مشتاق و لبها پر خنده 


دنیای کوچک من، سرزمین رنگهای شاد
سرای قلبهای همیشه عاشق
دیار لاله ها ی سرخ و کبود
تو را چه میشود که باز اینگونه در خمودی و سکوتی.
دیرگاهیست که فرشتهٔ پاک خوشبختی‌ از تو رخت بر بسته .دیرزمانیست که در بند دیو نامرادی و  ناامیدی اسیری.
روزگاریست که دشتهای زیبای تو دچار  خشکی و بی باران است  و شهرهای پر رونقت آماج بلا و قحطیست.
سر به زیر   و آتشی در درون داری. 
دردها بر سینه و بغضها در گلو داری.

سکوت و سکون را به فریادی در هم شکن .
دیو مرگ و تباهی را به گوشه چشمی به دیار نیستی فکن!

     
  دنیای من!
       
   دنیای هزاران عاشق همچومن.                     
اسارت را باور نکن . سرنوشت اسیر دستان من است .
    دمی پایداری کن ،عصایم راباز خواهم یافت ..   باردیگر  تو را  خواهم ساخت.
                                 واین بار حتی زیباتر از بهار
               دنیای من ،مرا دریاب !
                                به عشق تو زنده ام.به خا طرمن  پایدار بمان..