دو موجود زهستی گرامی تر است
یکی میهن و دیگرش مادر است
مهربانم ،دیریست از تو دور و دلتنگتم.
در ناملایمات و سرگشتگیها ، آن وقتهایی که تمام وجود شیدای من مشتاق تنفس عطر مهر تو و جان شیفته من در بند یک لحظه دیدار تو هست و میدونم که دیگه هیچ راهی نیست .
چشمها رو میبندم ، و آرام آرام از بند این قفس تنگ و تاریک رها میشم ،.اوج میگیرم و آزاد به سوی تو پرواز میکنم .
کنار تختت میشینم .به لطافت یک خیال در روسری کوچیک مشکی تو فرو میرم و عطر بناگوشت را با اشتیاق تنفس میکنم .
سر را روی شونهٔهای نحیفت میزارم و به صدای آرام نفسهات به خواب میرم .