۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

نقشی‌ از خیال

عاقبت
یافتمت ،  همینجا ،  کنار من..

با شوق به  سویت  دویدم ! تو اینجایی؟
نگاه
شیفته ات  به سختی از افق  جدا شد، لحظه‌ای کوتاه مرا دید ،ولی‌ باز  بر آسمان
کشیده شد.  

پس از
باران بود ،مابا پاهای برهنه و فرو رفته در گل سرد و چسبناک ایستاده
بودیم.

انگشت
اشاره  را بر آسمان کشیدی و فریاد زدی ! رنگین کمان!

در امتداد  انگشت تو  افق را نگریستم . مجذوب بر جای
خود..

 شوق
گم شدن در آن دریای رنگ و نور را در قلب خود و نگاه تو  یافتم
.

دستم
را میان انگشتان کوچک خود فشردی و به سوی آن منشور زیبا روان
شدی.

 تو را نگریستم که به پهنای همه صورت میخندیدی.  خواستم بدوم ولی‌
پاهایم یاری نمی کرد.

من
در لابلای آن توده سرد و چسبناک هر دم به سویی می‌لغزیدم. با ترس از سقوط بر جای
ماندم و نگاهم تو رو که بی‌ پروا می‌رفتی با حسرت نوازش کرد.

با دستان رها شده . به یکباره در سرما و مه‌ سنگین غوطه ور
شدم و نور را گم کردم
.

 اطراف
را نگریستم و  صدایت زدم ترسان.

صدای خنده کودکانه ات  از میان مه‌ غلیظ درگوش من بود
وصدای قلب من که به آوایی سخت
میکوفت.

به امید یافتنت به آن دود  سفید رنگ چشم دوختم  و باز  صدایت زدم . ولی تو نیامدی
.

ومن،
  معلق در گستره آن فضای تاریک و لز ج
و پراز وحشت گم گشتن ، که ناگهان دستی‌ کوچک روی چشمانم نشست و
فریاد شادی که ،
من بردم ! من بردم!
وباز تو بودی. آن‌ که زندگی‌ را شادمانه به
خود میخواند..