۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

در یک غروب (قسمت دوم)




خلاصه قسمت اول..
آن روزرویا برای من نقشه‌ای کشیده بود . سال آخرِ دبیرستان بودم گاهی‌ میرفتم کمک برادرم تو مغازش کار می‌کردم و پول تو جیبیم رو در میاوردم . یکی‌ ۲ روزی بود میدیدم با تلفن پیچ پچ می‌کنه حدس میزدم با پسری حرف می‌زنه ولی‌ نگاه‌هایی‌ که به من می‌‌انداخت و خنده‌های شیطنت آمیزش خیلی‌ مشکوک بود . یه بار پرسیدم با کی‌ حرف میزنی؟ پسرِ ؟ ، چشمکی زد‌‌و گفت بله ، با اخم گفتم طفلی، خدا عاقبتشو با تو به خیر کنه ، رویا خندید و گفت الهی امین ، ولی‌ چشمم آب نمی‌خوره تو چه به سر این بچه معصوم بیاری.
چشام گرد شد و گفتم باز چه دست گلی‌ به آب دادی؟
دستم و گرفت و گفت . دسته گٔل رو پیدا کردم واست . دستم و کشیدم و با عصبانیت گفتم . واسه من؟ مگه خودم چلاقم ، قاه قاه خندید و گفت حالا،،
با عصبانیت پوشیدم که برم مغازه قبل از این که از در برم بیرون ، توی گوشم گفت دقیقا ساعت ۷ میاد در مغازه . با حیرت گفتم آخه من که تنها نیستم گذشته از این هزار تا مشتری میاد و میره از کجا بشناسم . 
سارا گفت . کتِ مشکی‌ و شل گردن بژ میپوشه . ۱۸ سالشه قدش هم بلنده .
پوز خندی زدم و گفتم ، سپاسگزارم از این همه لطف و مرحمتِ خواهر کوچولو! که با مزاحم تلفنی به نامِ من دوست میشید . از طرفِ من هم قرار میگذری .
و راه افتادم که برم مغازه .
ادامه داستان ..
برادرم که پشت فرمان نشسته و منتظرِ من بود با حالتِ اعتراض آلودی گفت همیشه آنروز‌هایی‌ که تو  همراهم هستی‌ دیر میرسیم .
با بی‌حوصلگی جواب دادم ، من از این متعجبم که تو چرا نانوائی باز نکردی و رفتی‌ توی کارِ پوشاک ؟ او که از این پاسخِ من جا خورده بود ، کمی‌ آرام شد و سپس با لبخندی گفت . حالا اخم‌هات رو باز کن بچه جان با این قیافه مشتری‌ها را میپرانی .
به سمتش برگشتم و لبخندی مصنوعی نگاهش کردم و بعد با همان حال و لبهای بسته غریدم ، اینطوری؟؟
انگار خوشش اومده بود ، خندید و گفت : بله دقیقا همینطور .
آن روز در ساعتهایِ انتهای کار ، حرفهای رویا را تقریبا از یاد برده بودم و پس از جمع و جور و مرتب کردنِ مغازه  ، در حالی‌ که سر به پایین و به ثبتِ فروشِ روز مشغول بودم ، سنگینی‌ نگاهی‌ باعث شد که بی‌ اختیار سر بلند کنم و به بیرون از مغازه در نقطه نسبتا دوری دقیقا در آن سو‌ی‌ خیابان نگاه کنم .
یک نفر آنجا ایستاده بود و خیره به من نگاه میکرد . به نظر میآمد غرق در افکار خود است و شاید هم اصلا مرا ندیده بود . نمی‌دانم چرا و بدون هیچ فکر و دلیلی‌ به اولبخند زدم ولی‌ وقتی که به خود آمدم و برای تصحیحِ این اشتباه سرم را به سو‌ی‌ دیگر برگرداندم  .
 وقتی ‌که برای بارِ دوّم به بیرون نگاه کردم او را ندیدم , بی‌ اختیار آهی کشیدم و بر روی میزِ کارم خمّ شدم .   ولی‌ در همین هنگام صدای سلامی‌ مرا متوجه ورودی مغازه  کرد .
جوانی که به نظر  ۱۷ یا ۱۸سال سنّ داشت با کتِ مشکی‌ و شال گردنِ بیرنگی در ورودی مغازه ایستاده بود و با نگاهی مرموز و بازیگوش مرا مینگریست . با دیدن او به یکباره به یادِ صحبتهای رویا راجع به قرارِ ملاقاتِ ساعت ۷ افتادم   .
نگاهم به سو‌ی‌ ساعتِ دیواری چرخید ، دقایقی از ۷ گذشته بود . ضربانِ قلبم بالا گرفت و به خوبی‌ می‌دانستم که رنگِ پریده ام مکنوناتِ قلبی مرا فاش خواهد کرد و از اینرو بر بختِ بد لعنت زدم .
با قیافه ‌ای جدی  به او نگاه کردم که مستقیم به سمتِ من میامد ولی‌ نمی‌دانم چه شد که یکباره تغییرِ جهت داد و به سمت رگال لباسی که در آن نزدیکی‌ بود رفت .
شاید از حالت غیرِ دوستانه من جا خورده بود ولی‌ این حرکت او باعث شد لحظاتی فرصت برای جمع آوری افکارم پیدا کنم  ، با خود اندیشیدم بهتر این است که طبقِ شغلِ خود کاملا عادی و مانندِ هر مشتری دیگری با او برخورد کنم و در ضمن اجازه حرکتی غیرِ متعارف را به وی ندهم . در دل به نصایحِ خواهرم خندیدم چون از همان دم می‌دانستم از این مردِ جوان خوشم نخواهد آمد .
او بار دیگر به سو‌ی‌ من برگشت و سعی‌ کرد به بهانه خرید بابِ صحبت را با من باز کند ، در حینی که پاسخ میدادم نگاهم بارها گویی در جستجوی کمکی‌ بهِ بیرون دوید و از این که در آن لحظه هیچ مشتری برای خرید وارد مغازه نمی‌شد  خشمگین بودم .
او ظاهراً به سادگی‌ قصدِ رفتن نداشت  و خود را با  این پا و آن پا کردن و جستجو در رگالهای لباس مشغول میکرد .
من سعی‌ می‌کردم نگاهش نکنم ولی‌ هر بار که نگاهم به او می‌‌افتاد از زوایای مختلف نگاهِ پرسشگرِ او را میدیدم .
عاقبت صبرِ او به انتها رسید و مستقیم به سمتِ من آمد . دچارِ ترس شده بودم ، ترس از اتهام‌ها ، ترس از دیده شدن و انگشت‌های تهدید آمیز و تهمت . و ترسِ از این که ناچار به حرکتی خشماگین شوم و انسانی‌ را که برای دوستی‌ پیشقدم شده برنجانم .از طرفی‌ دلم برایش می‌سوخت و در دل به سارا ناسزا می‌گفتم .
اودست در جیبِ کت برد و گوشه سفیدِ کاغذی از جیبِ او نمایان شد ، می‌دانستم که کاغذ را نخواهم گرفت و و تا لحظاتی دیگر جوانِ نگون بخت با قلبِ شکسته مغازه را ترک خواهد کرد و از این رو به ناراحتی‌ چشمها را بر زمین دوختم ولی‌ در همین لحظه با صدای ورودِ شخصی‌ به مغازه به خود آمدم و با سبکیِ یک پری از پشتِ پیشخوانِ مغازه بیرون امدم و به گرمی‌ از مشتری تازه وارد شده استقبال کردم .
همان دمی که در آنسوی خیابان او را دیده بودم می‌دانستم که این بارِ آخر نیست . ولی‌ هرگز انتظار نداشتم با ورودی چنین دل انگیز و به جا مرا از مزاحمی تا آن حد سمج نجات دهد .
او که گویی انتظار چنین استقبالِ مهربانانه‌ای نداشت ، با نگاهی‌ شاد و متعجّب به درون آمد . نفسِ راحتی‌ کشیدم و پرسیدم که چه کمکی‌ به شما می‌تونم انجام بدهم؟
ولی‌ او به نفرِ قبل اشاره کرد و گفت لطفا اول به ایشان برسید !!
با بی‌ حوصلگی نگاهم را به سمت شخصِ دیگر برگرداندم و پرسیدم که آیا انتخابتان را کرده اید ؟ ولی‌ او که گویی قصدِ خارج شدن نداشت ، گفت خیر و با پرسش‌های مکرر مرا وادار به همراهیِ خود نمود .
ناجیِ من که با لبخندی ما را نظاره میکرد در سکوت کالاها موردِ علاقه خود را انتخاب کرد و مبلغِ آن را پرداخت و خواست تا خارج شود و من که میدیدم باز هم با آن دیگری تنها میشوم با لبخندی دعوت کننده از اوخواهش کردم که پیش از رفتن نگاهی‌ به شالهای مردانه جدیدِ ما هم بیاندازد و  با شور و هیجان وشیرین ترین لحنی که می توانستم مشغول به تعریف و سخنسرایی از شالها شدم و این که  چهره و لباس افراد بخصوصی همچون وی تا چه حد با این شالها هماهنگی دارد و او هم که پیدا بود  , از تعریف و تمجید های من غرق در لذت بود با دقت و در سکوت کامل به سخنان من گوش سپرده بود .
و بلاخره مزاحمِ تلفنی که به خشم آمده بود بدونِ هیچ حرفی‌ با دستهایِ خالی‌ و نگاهی‌ پر از کینه از مغازه خارج شد و من آهی از آرامش کشیدم .
                                                                                                                ادامه دارد,,,