در نگاهی به حرکت شتاب آلود زمان , لحظه ها و دقایق با سرعتی وصف ناپذیر در پیش روی ما پدیدار و همچون تابلو های کیلومتر شمار جاده باز هم از برابر دیدگان محو و به ابدیت می پیوندند .
شکارچیانی که درجستجوی مروارید های تابان و گرانبها در دل دریا به جنگ امواج سهمگین می روند برای دست یافتن به آن گوی شفاف ونورا نی , یورش امواج را بر سینه خود به جان می خرند وهراس از مرگ را به فراموشی می سپارند
ولی در مقایسه با جنگ تهور آمیزصیادان مروارید وقنی به زندگی خود می نگریم در شکار لحظه های پربها و یکدانه ای که اینچنین رازگونه و شتابان از برابر چشمانمان از صدف خود خارج می شوند و لحظه ای بعد برای همیشه از دسترسمان خارج می شوند خود را تا چه اندازه چالاک و آماده و چقدر بی دست و پا و ناشی حس می کنیم .
حقیقتا چه باید کرد با گذری که لحظه به لحظه آن مخاطره از دست دادن را به همراه دارد ؟
چگونه می توان در این بهبوهه بیم و امید , حسی بهتر و آرامشی حقیقی را درخود ایجاد کرد ؟
در پاسخ به این پرسش بارها به جمله سمبلیک ؛؛ لحظه را دریاب ,, برخورده ام ولی چگونه ؟
برای دریافت لحظه به چیرگی بر درون خود نیازمندیم و برقراری آرامش در میان امواج ویرانگری چون خشم و یاس و اظطراب و .. ولی آیا این میسر است ؟
گاهی برای ساختن لحظاتی شاد , ساعتها به کار و تلاش پرداخته ام وشاید حتی زمان زیادی را برای آن لحظه آمال , پایمال کرده ام ولی در انتها آن لحظات شادی بخش را هم ناشیانه از دست داده ام
ولی گاهی به سادگی و بدون هیچ مقدمه خاصی لحظه همجون گوهری دردانه مهربانانه در کف من نشسته و با سرانگشتان شادی بخش خود حس زنده بودن را به من بخشیده .
با خود می گویم شاید برای شکار شادی نیازی آنچنان به جستجو نباشد .
شاید بهتر این باشد که پلکها را برهم گذارم وفقط او را آرزو کنم تا چون گوهر تابناک بر دامان من نشیند .