ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت / ما میل نداریم به آثار و علامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت / ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم / لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم
شب فکر شرابیم / سحر طالب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
یک روز به میخانه و یک روز به مسجد / هم طالب خرما و همی طالب سنجد
هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد/ با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
اسباب ترقی همه گردید مهیا / پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روانکشتی علم از تلک دریا / ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان ! / بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن / ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
مردم همه گویا شده مال و خموشیم / چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم
تا گربه پدیدار شودما همه موشیم / باطن همه چون موشبه ظاهرچو پلنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان / داریم جمیعا هوس حوری و غلمان
نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان / نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگی
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
من در طلب دوست به هر کوچه دویدم / از مرشد و آخوند دو صد طعنه شنیدم
اندر همه تهران دو نفردوست ندیدم / بر جان هم افتاده شب و روز به جنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم !
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
ما مردم ایران..
۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
در گذشتهای نه چندان دور
چراغی در افق
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
مرگ ناصر حجازی ستاره فوتبال و محبوب میلیونها ایرانی
تولدت مبارک پری جونم
به يزدان اگر ما خرد داشتيم …کجا اين سر انجام بد داشتيم
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوريم
دنیای من
تب لاغری
بیدار باش ای زندگی
هر كجا هستم ، باشم آسمان مال من است
مادر
من یک زنم
۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه
آرزو
عنوان ندارد
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
نقشی از خیال
عاقبت
یافتمت ، همینجا ، کنار من..
با شوق به سویت دویدم ! تو اینجایی؟
نگاه
شیفته ات به سختی از افق جدا شد، لحظهای کوتاه مرا دید ،ولی باز بر آسمان
کشیده شد.
پس از
باران بود ،مابا پاهای برهنه و فرو رفته در گل سرد و چسبناک ایستاده
بودیم.
انگشت
اشاره را بر آسمان کشیدی و فریاد زدی ! رنگین کمان!
در امتداد انگشت تو افق را نگریستم . مجذوب بر جای
خود..
شوق
گم شدن در آن دریای رنگ و نور را در قلب خود و نگاه تو یافتم
.
دستم
را میان انگشتان کوچک خود فشردی و به سوی آن منشور زیبا روان
شدی.
تو را نگریستم که به پهنای همه صورت میخندیدی. خواستم بدوم ولی
پاهایم یاری نمی کرد.
من
در لابلای آن توده سرد و چسبناک هر دم به سویی میلغزیدم. با ترس از سقوط بر جای
ماندم و نگاهم تو رو که بی پروا میرفتی با حسرت نوازش کرد.
با دستان رها شده . به یکباره در سرما و مه سنگین غوطه ور
شدم و نور را گم کردم
.
اطراف
را نگریستم و صدایت زدم ترسان.
صدای خنده کودکانه ات از میان مه غلیظ درگوش من بود
وصدای قلب من که به آوایی سخت
میکوفت.
به امید یافتنت به آن دود سفید رنگ چشم دوختم و باز صدایت زدم . ولی تو نیامدی
.
ومن،
معلق در گستره آن فضای تاریک و لز ج
و پراز وحشت گم گشتن ، که ناگهان دستی کوچک روی چشمانم نشست و
فریاد شادی که ،من بردم ! من بردم!
وباز تو بودی. آن که زندگی را شادمانه به
خود میخواند..